نوشته شده توسط : محمد


:: بازدید از این مطلب : 886
|
امتیاز مطلب : 101
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سعید

نه سلامم نه علیکم

 

نه سپیدم نه سیاهم

 

نه چنانم که تو گویی

 

نه چنینم که تو خوانی

 

و نه آنگونه که گفتند و شنیدی

 

نه سمائم نه زمینم

 

نه به زنجیر کسی بسته‌ام و بردۀ دینم

.

.

.

 



:: بازدید از این مطلب : 837
|
امتیاز مطلب : 88
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سعید
می خواستم اسم دوستان هم بیارم ولی گفتم اگه که اسم نیارم بهتره وی اگه مایل باشید اسم هم بگم شاید اینجوری واضح تر بشه نمیدونم ....

:: بازدید از این مطلب : 751
|
امتیاز مطلب : 88
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : دو شنبه 2 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سعید
سلام

سلام می خوام داستان آشناییم را با ...... بگم شایدکمی سبک شم

ولی مجبورم به علت بعضی از مسائل براش رمز بگذارم میتونید رمزش را از مدیر یعنی سعید آقا بگیرید البته اگه صلاح بدونند

از تمام دوستان برای اینکه مجبورم رمز بگذارم عرض خواهی میکنم  امید وارم منا درک کنید   

   (خب محمد جون گفت که رمز گذاشته و هرکس خواست می تونه رمز رو از من بگیره و من هم که می دونم منظورش چیه با اجازش رمز رو برداشتم واقعا بردیم به روزای خوشی که داشتیم مرسی نمی دونم از بچه های جهاد کسی به این وبلاگ سر می زنه یا نه اما خب اینم داستانه عاشق شدن محمد دیگه البته فکر کنم همه می دونن اما خب تجدید خاطرس)



:: بازدید از این مطلب : 878
|
امتیاز مطلب : 90
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : دو شنبه 2 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سعید

        دلم گرفته آسمون از خودتم خسته ترم                                     تو روزگار بی کسی یه عمره که دربه درم

دلم گرفته خیلی هم گرفته،دلم می خواد با یکی درد دل کنم اما نیست کسی که بهش اعتماد کنم.حال غریبی دارم یه بار دیگه هم این حال داشتم،وقتی دانشگاه قبول شدم،اولین روزهایی که می رفتم دانشگاه تو یزد خیلی احساس غربت و تنهایی می کردم.آخ که چه روزای مزخرفی بود حاظرم بمیرم اما دیگه به اون روزا برنگردم.اون روزا هم هر وقت تنها می شدم می نوشتم،نوشتن خیلی آرومم می کنه.

الان خیلی وقته که با کسی درددل نکردم،یعنی کسی نبوده که باهاش درددل کنم.قبلا یکی بود.یکی  که تو چت باهاش آشنا شدم،خیلی خوب و مهربون بود،اون واسه من بود مثه خواهر و من براش بودم مثه برادر،من واسه اون می گفتم و اون واسه من،به حرف هم گوش می دادیم و به هم دلداری می دادیم.

اما اونم یه روز گفت واسش خواستگار اومده و می خواد ازدواج کنه.از اون موقع تا حالا 6-7 ماه که با کسی درددل نکردم.به کسی نگفتم چقدر از بی معرفتی آدما خسته ام،نگفتم چقد می خوام گریه کنم،نگفتم خسته ام از اینکه دلم و بشکنن و دم نزنم،نگفتم می خندم و می خندونم اما دلم گرفته،نگفتم....نگفتم.....نگفتم

            خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است                                 دلم از غصه گرفته،به آن می خندم

دلم رو شکستن چیزی نگفتم.به خودم قول دادم هیچ وقت دل کسی رو نمیشکنم.سر قولم موندم،تا اینکه یه دل شکسته دیدم عین خودم،گفتم اونم مثه خودم می مونه دلش شکسته،دلمو نمی شکنه اما اونم دلمو شکست بازم صدام در نیومد.

یادم باشد  حرفی نزنم که

به کسی بر بخورد...

نگاهی نکنم

که دل کسی بلرزد...

راهی نروم

که بیراه باشد...

خطی ننویسم

که آزار دهد کسی را...

یادم باشد

که روز  و روزگار خوش است...

همه چیز رو به راه است و خوب...

تنها...تنها...دل ما دل نیست...

 

ببخشید که شاید تلخ نوشتم،دست خودم نیست من تو نوشتن فکر نمی کنم هرچی بیاد تو ذهنم می نویسم و الانم همش غم و غصه تو ذهنمه.

دوستون دارم،دوستم داشته باشید که خیلی تنهام

یا حق



:: بازدید از این مطلب : 799
|
امتیاز مطلب : 84
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : دو شنبه 2 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سعید
سلام به همه دوستان خوبم

امیدوارم که حالتون خوب باشه

من که شدم خانم خونه،اگه یه غذای دیگه رو هم یاد بگیرم درست کنم یه کدبانو میشم که از هر انگشتم یه هنر میریزه

من که شکایتی ندارم،یعنی نمی تونم شکایت داشته باشم.آخه بچه آخر که باشی همینه.به قول برادر بزرگم(البته به کسی بر نخوره ها این جمله فقط در مورد من صدق می کنه):

آدم سگ قافله باشه،کوچیکه قافله نباشه

واقعا هم همینه هرچی کار هست من می کنم هیچ کس هم یه تشکر خشک و خالی ازم نمی کنه، چه میشه کرد؟

زیاد از موضوع اصلی پرت نشیم.اما موضوع اصلی چیه؟

منم مثه شما نمی دونم موضوع این پست چیه،حقیقتش اینه که حالم اصلا خوش نیست خودمم نمی دونم چمه، احساس می کنم خسته ام و نمی دونم چرا

خیلی دلم می خواد بنویسم اما نمی دونم از چی،فقط می خوام بنویسم از هر چی شد،شد.راستش من قبلا هر وقت اینجوری می شدم می رفتم کوه.خیلی حالم بهتر می شد اما الان دیگه حوصله کوه رو هم ندارم.با اینکه اطرافم خیلی شلوغه اما خیلی احساس تنهایی می کنم.هیچ کس نیست که به حرفام گوش بده.

یکیو می خوام که سرمو بزارم رو شونش و زار زار گریه کنم و از دلتنگیام براش بگم از سختی هایی که می کشم،از نامردیه نامردا براش بگم.همه فکر می کنن چون می گم و می خندم پس هیچ غم وغصه ای ندارم.اما این جوری نیست من از خیلیا غمگین ترم.

بعضی وقتا به دیوونه ها حسودیم میشه،آخه دیوونه ها دنیایی دارن که حتما از دنیای من قشنگتره.کسی هم کاری به کارشون نداره هر جور بخوان زندگی می کنن.هیچ کس هم بهش گیر نمی ده که اینکارو نکن زشته،اون مدل مو بهت نمیاد،اون لباس چروکه...

خیلی دلم می خواد یکیو دوست داشته باشم نه به خاطر نیازم،دوستش داشته باشم چون ارزش دوست داشتن رو داره.نمی خوام عاشق بشم چون به نظر من دوست داشتن والاتر از عاشق شدن به قول دکتر علی شریعتی که میگه:

دوست داشتن از عشق برتر است و من هرگز خود را تا بلندترین قله عشق های بلند،پایین نخواهم اورد.دیگه از نوشتنم خسته شدم.ببخشید اگه سرتون و درد آوردم

به سلامتی سرنوشت که نمی شه اونو از سر نوشت

دوستتون دارم

یا حق



:: بازدید از این مطلب : 846
|
امتیاز مطلب : 89
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : دو شنبه 2 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سعید
یه چند تا نکته در مورد وبلاگ:

1-اول از همه بگم که چون من هیچ کس رو ندارم تا براش درد دل کنم و خیلی حرف تو دلمه این وبلاگ رو ایجاد کردم تا حرفای نگفتم رو توش بنویسم و هدفم از ایجاد این وبلاگ نوشتن حرف دلمه.

2-دومم اینکه تو این وبلاگ بیشتر سعی می کنم که خودم بنویسم تا کپی پیست کنم اما خوب بعضی وقتا هم  مطالب قشنگ کپی می کنم

3- انقد بدم میاد از این وبلاگایی که وقتی میری توش از جون مادرت تا جون بابای مامان بزرگه خاله کوچیکه ی مادر بزگه مادر آدمو قسم میدن که نظر بده...تازه بی معرفتا بعضیاشون آدم و نفرین میکنن که اگه نظر ندی الهی کچل شی آخه این چه حرفیه!!!!.....اینجا آزادیه مطلق اگه خواستی نظر میدی دستتم درد نکنه نخواستی هم که بازم دستت درد نکنه



:: بازدید از این مطلب : 715
|
امتیاز مطلب : 87
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : دو شنبه 2 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سعید

سلام .....ی خوبم

چه حرفها که در دلم انبار شده اند ولی همین که می خوام با تو در

 میان بگذارم همه از یادم می رند. نمی دونم از چی می خواستم

 بگم از دلتنگی هام یا از دردهایی که روز بروز تلنبار می شند بر روی

 هم . از بغض هام بگم و یا از دلهره فردای بی تو بودن نمی خواهم

 بفردا فکر کنم چه می شود .بخدا دیگه از فردا و فرداها میترسم

یک بار ترسیدم تو را از دست دادم .

شاید من کوتاهی کردم در حق تو شاید لیاقتم کم بود نمیدونم

دیشب که یواشکی از پشت پنجره کلاس دیدمت خیلی ضعیف شده

 بودی دلم آتیش گرفت تو رفتی و سیر نگاهم تا فرسنگها

بدنبال جای قدمهای استوار تو بود .

بانوی زیبائی ها دلم می خواد همه وجودم را به تو تقدیم کنم

 می خوام اگر از عمرم چیزی باقی باشه خدا ازم بگیره به تو بده .

.....ی خوبیها عزیز دل بیقرارم دوستت دارم

بمون با من که تنهایم./ دگر حسی ندارد بال و پرهایم /بخون ای

 مهربون نازنین من/ بخون ازنو همون اشعار ناب و آخرین من

همین روزا بدون تو میان غصه می میرم/ ولی باور بکن ...../ دوباره من سراغت را/ اگر چه در میان خاک خاموشم/ من از سنگ مزار

 خویش میگیرم/

دوباره بغض بی امان بسته راه گلویم را ولی میذارم بمونه . نمیذارم بشکنه تو ناراحت بشی. تحمل غم تو را ندارم بخدا ندارم

قربونت از دیشب که دوباره دیدمت دیگه دلم دل نیست .پر پرواز گرفته برای اومدن پیشت

نگو مهمان نمی خواهی گل پرناز و بی همتا/

خدا کاش بتونم فریاد بزنم کاش تو بیابونا بودم و تا می تونستم نامت را فریاد میزدم

تا دیگه گلویی برای خروشیدن هم نداشته باشم.

گریهبغل



:: بازدید از این مطلب : 767
|
امتیاز مطلب : 67
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : دو شنبه 2 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سعید
لنوشته های دلنشین
در 15 سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند ، و گاهی اوقات پدران هم



در 20 سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد ، حتی اگر با مهارت انجام شود



در 25 سالگی دانستم که یک نوزاد ، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته ، محروم می کند



در 30 سالگی پی بردم که قدرت ، جاذبه مرد است و جاذبه ، قدرت زن



در 35 سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد ؛ بلکه چیزی است که خود آن را می سازد



در 40 سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن ، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم ؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم



در 45 سالگی یاد گرفتم که 10 درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و 90 درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند



در 50 سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی است



در 55 سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب



در 60 سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید



در 65 سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز ، باید بعد از خوردن آنچه لازم است ، آنچه را که میل دارد نیز بخورد



در 70 سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارتهای خوب نیست ؛ بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است



در 75 سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است ، به رشد و کمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است ، دچار آفت می شود



در 80 سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است



در 85 سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست



گابریل گارسیا ماکز


:: بازدید از این مطلب : 678
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : دو شنبه 2 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سعید
خدای مهربونم سلام

خدای خوبم دلم گرفته می خوام باهات درد دل کنم.

مثل همون روزهای زیبای کودکی که میومدم گوشه

 ای می نشستم و باهات حرف می زدم.

یادته چقدر دلم می خواست ببینمت . بچه بودیم می

خوابیدم به امیدی که شبهابیایی بخوابم و تو را ببینم.

دلم میخواست ببینم این خدایی که همه ازش حرف

می زنند کی هست. اونی که بهش قسم می خورند و ما

رو می ترسوندند که اگر دروغ بگیم خدا مارو  دیگه دوست نداره.

ولی من نه از ترس بلکه از روی حس

درونی ام دوستت داشتم. از آن زمان تا دلم می گرفت

میومدم سر بر شونه هات میذاشتم و باهات حرف

میزدم . همیشه در کنار من بودی بهم کمک کردی

بهم دلداری می دادی.

من بی تاب بودم و بهم صبوری میدادی ..

همیشه بعد از مدتی می دونستم تو فقط به صلاحم

 کار میکنی و از شکوه هام پشیمون و خجالت زده

میشدم.دنیا گذشت و گذشت تا من بزرگ شدم .

 اینبار امتحانی سختر برام در نظر گرفتی

همیشه به آدمای عاشق می خندیدم و حرکاتشون را

 مسخره می دونستم . شاید خواستی منو ادب کنی

 و عشق .....ی عزیزم را در دلم گذاشتی

یک سال و نیم عشق .... تو دلم جوانه زده و رشد کرده

 و هربار نمی تونستم دم برآورم.یک سال و نیمی که چقدر

 با هجران و سختی گذشت . چه شبها تاصبح نالیدم

و هر بار گفتی صبور باشم. صبر کردم. حالا بهمن۸۹

 از راه رسیده و حس خوبی ندارم

نمی دانم شاید از یادت غاقل شدم شاید مغرور شدم

و ..........

ولی  .....  دلمو شکست و گفت مرا نمی خواهد.

 

خدایا شاید ..... با خبر نباشد تو این یک سال ونیم  چه بر

 دلم گذشت ولی تو بزرگی و بر همه عالم ناظری. چه

 اشکها ریختم و چه ناله ها کردم . هر بار به ..... نزدیک

می شدم او از من فاصله می گرفت . دیگر تاب و توانی

برایم باقی نمانده حالا ...... برای همیشه رفته تا زمزمه

های عاشقانه را در گوش دیگری نجوا کند و دریغا بر دل

 داغدیده من که بی .....یش عزادارست. دیگر دل .......

نرم نمی شود ....... لحنش فرق کرده و انگار مرا دشمن

خونی خود می داند. و از من نفرت دارد

خداوندا تو آگاهی نه خیانت کردم نه دروغ گفتم و

همیشه در کارها رضای تو را در نظرگرفتم و هرگز از

چهارچوب صداقت خارج نشدم. کمکم کن مثل روزهای

کودکی از بحران خارج شوم. زندگیم رنگ غم و ماتم دارد.

گریه هایم بی پایان و اندوهم مدید شده . دیگر گریزی

برای من وجود ندارد . خدایا دیگر آبی در چشمانم نمانده

 است

بی تاب و طاقتم . یا .....یم را به من برگردان یا تو را به همه

اولیائت قسم میدم زودتر از این زندگی خلاصم کن . نمی تونم

...... را با دیگری ببینم. خدایا دلم را نشکن خدایادلم را نشکن

لا اقل جانم را بگیر.

خدای خوبم التماست میکنم .التماست میکنم .

 دلم را نشکن. جانم را بگیر.گریهناراحتنگرانگریهگریه

خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

جاااااااااااااااااااااااااانم را بگییییییییییییییییییییر



:: بازدید از این مطلب : 752
|
امتیاز مطلب : 74
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : دو شنبه 2 اسفند 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد